مانیمانی، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 10 روز سن داره

عشق مامان و بابا::: مانی

بازگشت بعد مدتها

سلام مانی قشنگم  بعد مدت ها برگشتم تا برات بنویسم . تو این مدت کلی اتفاقات افتاد و کلی شما بزرگ شدی  الان پنج سالته و ماشاالله به دبستانی ها میخوری .  در طول هفته از شنبه تا چهارشنبه برناممون اینه:::  صبح تا یازده دوازده خوابی تا بلند میشی با کلی التماس میری دستشویی و بدو بدو حاضر میشیم میریم خونه مامان جون بابا جون . منم ساعت ۱ میرم سرکار . بابا محمد میاد دنبالم بعدش میایم دنبال شما و برمیگردیم خونه .شبا هم تا دو بیداری .  الآنم که دارم می‌نویسم شما بیداری و کلی داری حرف میزنی نمیزار من تمرکز کنم 😚😁😁  خب میریم که داشته باشیم از فردا با خاطرات شما 
10 اسفند 1397

مانی من

سلام پسر عزیزم.الهی من فدات شم که این روزا حسابی شیرین زبون شدی امروز دهم اذر سال ۹۴ اولین شبی که بدون شیر خوردن خوابیدی. تصمیم سختی بود برام تا از شیر بگیرمت.اما خب چاره ای نبود ماه دیگه دوسالت تموم میشه الان بخاطر سه روز تعطیلی این تصمیم گرفتم فردا روز اربعین.امشب با کلی دعا و نماز بهت اخرین شیر دادم حس دلتنگی شدید به ادم دست میده.انگار یه تیکه از وجودم گرفته شده اما چاره ای نبود قبر زرد زدم.وقتی خوردی گفتی تلخ کثیفه. دیگه نخوردی:-( یکماه شبا تا پنج بیداری.  نفس مامان کاملا جمله بندی میکنی . واز همه مهم تر تشخیص موقعیت داری. وقتی بهت حرفی زده میشه کاملا متوجهش هستی بیشتر از همه کباب دوست داری.موقع نوشتن میگی مانی کباب ...
11 آذر 1394

21 ماهگی

21 ماهگي (25/07/94) خيلي وقته وبلاگت به روز نشده ، به خاطر همين كلي مطلب برا نوشتن هست كه تو يه پست وقت نمي‌شه حالا سعي مي‌كنم تيتر وار به كارايي كه تا امروز انجام مي‌دي اشاره كنم         الهي فدات بشم از 19 ماهگي تا 21 ماهگي در كارهاي زير پيشرفت كاملي داشتي و روز به روز هر كاري رو كاملتر و هر كلمه‌اي رو درست تر بيان كردي از همراهي در شعرخواني شروع شد و الان بعضي شعرها رو خودت كامل مي‌خوني از كلمه كلمه حرف زدن شروع شد الان خودت جمله مي‌گي كامل از حروف خودن ...
25 مهر 1394

قدم 50

سلام پسر مامان.عزیزدل من مانی جونم ماشالله هزار ماشالله شما انقدر شیطون شدی حد نداره. الان کلمات زیادی میگی مامان بابا عشق و ... از همه مهمتر یاد گرفتی بخونی مثل مامان , بابا , مانی , تمام اعضای بدن مثل بینی و ابرو و ,,,  سعی به نوشتن داری به قول خودت داد(مداد) برمیداری مشق مینویسی میگی الف .ب .بعدش میگی اب یاد گرفتی لوس کنی.یهو میگی مامان میگم جانم میگی مه میگم الان نمیشه خودتو کج میکنی میگی مانی   دیروز سوار تاکسی بودیم از بابایی پول گرفتی سریع میخواشتی بدی راننده.همینطوری ما موندیم که تو از کجا بلدی شیطونک راستی الان دیگه عمه و عمو و سعید میگی اما تا میگیم بگو خاله میگی نه عاشق ژله ای روزی پنج تا رو میخوری ما...
7 تير 1394

قدم ۴۹

سلام مانی پسرم من شرمنذتم که تمیتوتم بیام و برات بنویسم . ولی تمام سعیم رو میکنم که بیام برات بنویسم   الان که دارم برات تعریف میکنم شما یکسال و چهار ماه و بیست و سه روزته شدی یه پارچه اقا. تعداد لغاتی میگی گسترده تر شده.کلماتی مثل ماما بابا سیب ژله خرس میگی به مداد میگی داد. به همه میوه ها میگی قال .عاشق پرتقالی برای همین به همه میگی قال امروز تازه یاد گرفتی میگی عمه و عمو.ولی خاله هات بهت میگن بگو خاله میگی نه     در طول روز فلش کارت کار مبکنیم و تمام اجزاش رو بلدی. سی دی تراشه های الماس داری که توش اعضای بدن . اسباب بازی و میوه و حیوانات رو میگه.شما ازش جلو تر میگی تا دست نشون میده میگی پا.یعنی بعدیش پا ...
15 خرداد 1394

قدم ۴۸

سلام پسر قشنگم الهی من فدای چشمات بشم عزیزم.مامانی ببخشید انقدر دیر به دیر برات مینویسم.قول میدم از این به بعد با گوشی هرطور شده بیام برات بنویسم ماشالله شما خیلی بزرگ شدی .هر روز یه کار جدید از اون ورم خیلی خیلی شیطون شدی . فقط میگی یکی بشینه با شما بازی کنه.هیچ کار دیگه ایم نکنه عزیز دل مامان کارایی که شما میکنی رو دونه دونه مینویسم/  هروقت بخوای خراب کاری کنی بخاطر اینکه کسی بهت چیزی نگه میگی آخ آخ بعد بدو بدو میری کار خودتو میکنی   نفس مامممان شما فکر کنم اولین کسی هستی که هنوز مامان و بابا نمیگی ولی میگی جیش,قام(ماشین بازی) . ازت میپرسم مانی دیشب تو خواب چیکار کرد میگی جیییییش یا میگم رفتی حم...
15 بهمن 1393

قدم ۴۷

مامانی امروز تولد شماستتتت تولدت مبارک پسر نازنینممم.انگار همین دیروز بود که بدنیا اومدی الهی فدات شم برای خودت مرد شدی اقا شدی عزیزم یکسال گذشت یکسال به سرعت برق و باد. همین دیروز بود رفته بودیم بیمارستان برای بستری شدن. نفس مامان یادش بخیر چه دورانی بود.  اینجا چه دورانی داشتم با دوستات عزیزم. اما انقدر مشغلم زیاد شده نمیتونم زیاد بیام برات دو تا تولد گرفتیم یکی خونه مامان جون یکی خونه مامانی کلی خوش گذروندیم حسابییییییی مامانی این فعلا موقت تا بیام و عکساتو بزارم
21 دی 1393

قدم 46

سلااااااااااااااااااااااااااااااااااام با کلی تاخیررررررررررررررررر و معذرت خواهی به پسر قشنگ خودم   مامانی ماشالله ماشالله انقدر شما زرنگ و بلا شدی که من وقت نمیکنم بیام نت تا برات مطلب بنویسم برای خودت آقایی شدی نفس مامان البته بگما درگیریم زیاد بود مثلا جابجایی خونه داشتیم. که شما خیلی خیلی اذیت شدی مامانی قشنگم. ولی خداروشکر انقده اتاقتو دوست داریا که نگو در طول روزم تا سرمو بر میگردونم شما تو آشپزخونه ای و کابینتا رو ریختی بهم . همه چی وسطه همه رو با کش بستم ولی خب شما خیلی بلایی جدیدا داری با کمک تاتی تاتی میکنه دور پاهات بگردم بای بای یاد گرفتی. دست میزنی. بوس میکنی. وس...
9 دی 1393

قدم 45

سلام مانی قشنگم عزیز دلم. ببخشید فکر کنم از این به بعد کلا دیر به دیر میتونم بیام آپدیت کنم آخه هر چی میگذره شما شیطون تر میشیو منم وقتم خیلی خیلی کم. تا حدی که یه آبم نمیتونم بخورم مانی جونم انقده شما ناز شدی که نگو ماشالله شیطونننننننننننننن   عزیز دلم بردیمت دکتر که خدا رو شکر همه چی خوب بود وزنت شده بود 9400 کیلو گرم، قدت 75.5،دور سرت هم 43.5 کلا راضی بود البته هنوز دکتر خودت نیومده مجبورم ببرمت جای دیگه. وقتی هم که رفتیم دکتر، تا آقای دکتر میومد صحبت کنه شما اجازه نمیدادی هی میگفتی e e e  دکتر از دستت انقدر خندید که آخر سر حرفاش نصفه موندو گفت ببرش. راستی گفت بعد اینکه مولتی ویتامین بهش میدی با...
5 آبان 1393