مانیمانی، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 7 روز سن داره

عشق مامان و بابا::: مانی

قدم مانی رو جفت چشام (19)

1392/11/28 11:54
234 بازدید
اشتراک گذاری

مانی جونم بالاخره بعد 15 روز تونستم برات از بدنیا اومدنت بنویسم. ببخشید که طول کشید

 

شنبه 21 دی ماه 92

ساعت 8 صبح همه از خواب بلند شدیم. من از ساعت 12 شب پیشش ناشتا بودم. حاضر شدیم برای ساعت 9.30 بیمارستان بودیم.

نمیدونی مامانی قشنگ چه اشتیاقی برای دیدنت داشتیم. با تمام اینکه یه عالمه سنگین شده بودم اما از همه جلوتر میدوییدم

رفتم پیش دکترم. صدای قلب نازنینتو شنید گفت برو برای پذیرش.

منو بابایی و مامان جون و باباجون و خاله راحله و خاله ریحانه بیمارستان بودیم. رفتیم پذیرش برگه معرفی دکترتو دادیم به پذیرش. گفت بشینید صداتون میکنم.

من یهو واحد فیلمبرداری بیمارستان دیدم. رفتم صحبت کردم. برای ساعت 12.30 که بیاد ازمون فیلم بگیره. کارارو کردیم نشستیم

صدامون کردن و منو بابایی یه عالمه انگشت زدیم . با یه نفر دیگه گفتن با این خانم برید بالا بستری شید. وای که لحظه هایی بود. قلبم داشت از جا در میومد. سریع نفهمیدم چجوری دارم میرم که مامان جونو خاله راحله و بابا اومدن بوسم کردنو خداحافظی کردن رفتیم. بابایی دنبالمون دوئید بای بای کردیم با خاله ریحانه رفتیم بخش زایمان. بعد بردمون یه جایی گفتن که (وای وای وای)همه لباساتون در بیارین. روپوش بپوشید. بعد کلی کار (نمیشه گفت سانسوریه) بهم سرم وصل کردن. از ساعت 10 تا 11.50 دیقه اونجا بودم.

لحظه ها به کندی میگذشت. لحظه های خوب انتظارو دل تنگی

قرار بود ساعت 12.30 عمل باشه ولی ساعت 11.50 دکترم اومد برای عمل

کارامو کردن تا ببرن اتاق عمل زایمان. در باز شد منو گذاشته بودن روی ویلچر. دیدم بابایی و خاله ریحانه منتظرن. من روپوش و کلاه آبی تنم بود. همه داشتن میخندیدن. با بابایی خداحافظی کردیمو بردن توی اتاق عمل.

انقده مامان جونم ترسیده بودم که حد نداره. دکترم اومد باهام حرف زد آرومم کرد. بعد بردنم روی تخت. سریع خوابوندنم روی تخت دکتر بیهوشی اومد و راه انتخاب نداشتم گفتن از کمر بی حسی میشه. یه آقای دکتر اومد با کلی شوخی با دوبار آمپول از نخاع بی حسم کرد.

دیگه مثل اتوماتیک وار همه کارارو انجام دادن. فیلمبردار و ماما و دو تا پرستار و دکترمو متخصص بیهوشی اومدن بالا سرم.

یه دفعه جلوی روم پارچه سبز کشیدن دکتر گفت خوبی گفتم نه نمیتونم نفس بکشم. بعد کلی انتظار شما ساعت 12.10 سر اذان ظهر، 9 ربیع الاول(روز تاجگذاری امام زمان) پا به دنیا گذاشتی. وقتی صدای گریتو شنیدم منم پا به پات گریه کردمو قربون صدقت رفتم. لحظه هایی برام سپری شد که نمیشه به زبون آورد. فقط سایتو دیدم که دارن کاراتو میکنن

آوردنت بالا سرم مامانی. چشماتو باز کرده بودی. داشتی گریه میکردی وقتی اومدی پیشم آروم شده بودی. داشتی نگام میکردی باور کردنی نبود. با گریه داشتم باهات حرف میزدم. بعد بردنت

منم بردن بخش ریکاوری. تا اومدم بخش ساعت شد 2. با تخت منو بردن بخش. همه منتظر بودن مامانی قشنگم. از اونجایی که من بی حس بودم منو با پارچه جابجا کردن. یه پرستار اومد کلی کارارو انجام داد. همه اومدن بالا سرم. ولی مجبور به رفتن بودن تا وقت ملاقات. من موندم تک و تنها بازم انتظار

ساعت 3 شد که دیگه همه خانواده منو بابایی خاله فریبا و خاله شهربانو اومدن پیشم. کلی همه ابراز خوشحالی کردن. تو چشای همه میشد خوشحالیو دید

تا ساعت 4. یهو دیدم هیچکس پیشم نیست فهمیدم همه رفتن مانی قشنگ مامان ببینن. وقتی همه برگشتن فقط میخندیدن. شما رو دیده بودن کلی ذوق کرده بودن. بابایی که توی پوست خودش نمیگنجید.

باز مجبور به رفتن شدن همه.

من موندمو خاله ریحانه. شما رو وقتی همه رفتن (البته هنوز بابایی بود) ٱوردن پیشم. وای که چه لحظه ای. حیف که نتونستم بغلت کنم مامانم.

پیشم بودی. با کمک پرستار بهت شیر دادم الهی که من فدات بشم.

مامانی از بس بهم مسکن زده بودن خیلی توی حال خودم نبودم. شب مامان جون جاشو با خاله ریحانه عوض کرد.

شما آروم خواب بودی. اعلامم کرده بودن باباها ساعت 9.30 فردا صبحش بیان برای کارای شناسنامه

تا ساعت 12 شب من نه میتونستم تکون بخورم نه چیزی بخورم

 

یکشنبه 22 دی 92

ساعت 12 تا 2 شب باید کمپوت آناناس و گلابی میخوردم . ساعت 2 هم تا صبح باید راه میرفتم

ساعت 8 صبح اعلام کردن همراه ها با نوزادان برن دکتر نوزادان اومده. (هنوزم یادم میوفته تمام غم دلمو میگیره)

ساعت 8.30 شد دیدم مامان جون بدون تو برگشته گفتم مامان مانی کجاست

گفت نمیدونم گفتن یه سری آزمایش باید براش انجام بشه. نفهمیدم چجوری از تخت اومدم پایین.مثل دیوونه ها دنبالت میگشتم.

پرستار یه اتاق دیگه رو نشون داد گفت بردنت اونجا. دیدم اتاق nicu منظورشه. قلبم از سینه در آوردن

با تمام اینکه درد داشتم ولی متوجه نبودم رفتم دیدم رام نمیدن. شروع کردم به گریه گفتن بستریت کردن اونجا.

من و مامان جون توی راهرو فقط شروع کردیم گریه کردن. دیدم درش باز شد. نفهمیدم چجوری رفتم تو. رفتم بالای سرت دیدم بهت یه سری دستگاه وصل کردن. تا دیدم گریم بدتر شد. پرستار اومد گفت اگه گریه کنی نمیشه. از اتاق بردنم بیرون

انگار نه انگار تازه عمل کردم. فقط راه میرفتمو گریه میکردم. پرستاراو دکترا میگفتن گریه نکن خوب نیست

تا دکترم اومد پیشم . گفت پسرتو دیدم. چیزی نیست. خوب میشه نگران نباش. اگه حالش بد بود تا صبح پیشت نبود

نفهمیدم چجوری به خاله ریحانه زنگ زدم. خاله ریحانه و باباجونو بابایی اومدن. بابایی شناسنامتو گرفته بود.

گفتن شما مرخصی ولی نوزاد باید بمونه.

منم تا شکمم کار نمیکرد مرخصم نمیکردن. با 10 تا کمپوت گلابی بالاخره کار کرد. بابایی رو گفتم که بیاد برای کارای مرخص شدنم. ساعت 3 مرخصم کردن. ولی پام یارای رفتن نداشت. باز رفتم دیدمت و رفتیم خونه. انگار یه تیکه از وجودمو گذاشتم توی بیمارستان اومدم خونه. چه شبی بود. فقط گریه میکردم. زن عموی عمو سعید (پرستار همون بیمارستان) زنگ زد گفت حال نوزاد خوبه نگران نباشید فقط برای مطمئن بودن از حالش باید بمونه. شب خیلی سختی بود مامان خیلی سخت

دوشنبه 23 دی 92

امروز بابایی صبح رفت شما رو دید زنگ زد گفت خوبی خدا رو شکر. بعد رفت برای کارای دفترچه بیمه و بیمه تکمیلی شما عزیزم

فقط گفت ساعت 2 باید زنگ بزنیم تا بگه برای چه ساعتی برم بیمارستان که به شما شیر بدم

مردمو زنده شدم تا ساعت 2 شد. 2 زنگ زدمو گفت برای ساعت 4 اونجا باشیم. با بابایی و باباجون و خاله ریحانه رفتیم.

با تمام دردی که داشتم ولی نمیفهمیدم چجوری راه میرم تا شما رو ببینم عزیز دلم.

رفتیم اتاقی که شما بستری بودی ولی راه ندادن گفتن یه نوزاد بدحال داریم دکتر بالای سرشه. بگذریم که بهمون چی گذشت تا صدامون کردن. اومدم پیشت . مامانی مامان قشنگم دیدمت. پرستار کمک کرد تا بتونم بهت شیر بدم. الهی که من دورت بگردم به راحتی شروع کردی به شیر خوردن.

نزدیک به یک ساعتی داشتی یه دل سیر شیر میخوردی. تا شیرت تموم شد. چشمای قشنگتو باز کردی مامانم. به بابایی گفتم بیاد پیشمون. نمیدونی چه انرژی گرفتم. پرستار اومد گفت حال نوزادتون خوبه چرا نمیبریدش خونه.

ازش پرسیدیم یعنی چی خوبه پس چرا مرخصش نمیکنین؟ گفت دکترای اینجا مرخص نمیکنن. نوزاد شما حتی آنتی بیوتیک هم دریافت نکرده فقط زیر سرم بوده  و شیر خشک خورده

مامانی قشنگم با اینکه سختمون بود اما با بابایی مجبور شدیم بیایم خونه تا فردا

سه شنبه 24 دی 92

امروز صبح ساعت 7 قرار بود زن عموی عمو سعید با دکتر شما صحبت کنه. دل تو دل من و بابایی نبود. تا ساعت 9 چشم به تلفن دوخته بودیم که خاله ریحانه زنگ زد گفت دکتر گفته حال نوزادتون خوبه ولی من مرخص نمیکنم بابایی دیگه طاقت نیاورد و با خاله راحله حاضر شدند و لباساتو برداشتن رفتن بیمارستان تا رضایت بده شما رو مرخص کنن

منو مامان جون هم سریع رفتیم حمام تا تمیز باشم میای پیشم. خونه رو تمیز کردیم . تا ساعت 12 که اومدی خونه

وای چه روز خوبی بود. دل تو دل هیچکس نبود. همه خوشحال بودیم. خدا رو شکر صحیح و سالم اومدی پیشمون

شبم به شادیه اومدنت همه جمع شدیم کنار هم

مامانی قشنگم نافتم روز جمعه (یعنی روز ششم) افتاد

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (7)

الهه مامان مبین
6 بهمن 92 15:57
سلام ... خوبید شما ... قدم نورسیده مبارک باشه ... ایشاا... همیشه سلامت و پایدار باشه ... بازم بهتون سر میزنیم ....
مامان و بابا(قاصدک)
پاسخ
ممنون عزیزم لطف کردی
عاطفه
7 بهمن 92 22:52
سلام گلم ...خوش قدم باشه آقا مانی گل....خداروشکر که صحیح و سلامت اومدید خونه ...زندگی خوب و خوشی رو براتون ارزو میکنم...تورو خدا برای من و مانیاد هم دعا کن عزیزم...دلشوره گرفتم
سارامامان یاسین
8 بهمن 92 20:26
سلام عزیزم خوبید ؟ گل پسری خوبه ؟ قدمش مبارک باشه انشاا.... همیشه سلامت باشه مانی جونم آخی عزیزم چه روز های سختی رو گذروندی خداروشکر که مانی جون صحیح و سالم اومده خونه منتظر عکس گل پسری هستم بووووووووووووووووس
مامان خانمی
9 بهمن 92 11:24
سلام گلم تبریک میگم بهت. نمیدونم چرا بی اختیار موقع شادیات ذوق میکردم و موقع ناراحتیات اشکم در میومد. ایشالله که مانی جون همیشه سالم و سلامت کنار شما و باباییش باشه.
مامانه بهار
10 بهمن 92 16:43
سلام عزیزممممممممم... قدم نورسیده مبارکککککککککککک خیلی خوشحالم که مانی جون صحیح و سالم پیشتونه ... انشالله زیر سایه خدا و پدر و مادرش به سلامتی بزرگ بشه. خب نگفتن چرا بستریش کرده بودن؟
مامان و بابا(قاصدک)
پاسخ
سلام عزیزم ممنون. چرا اول گفتن تشنج بعد گفتن افت قند. خیلی لطف کردی ممنون
مامان خانمی
12 بهمن 92 11:19
سلام مامان مانی معلومه پسرت حسابی سرتو گرم کرده که کمتر به وبت و دوستات سر میزنیا. از طرف محمدسجاد مانی جون رو ببوس مواظب خودت باش
مامان شیما
27 بهمن 92 11:37
اخی بخلمت پسر ناس تولدت مبالکه میای با هم دوست شیم منتظرتم