قدم 25
مامانی جونم بالاخره تونستم بیام برات عکس بزارم
عزیزم روز جمعه که قرار شد بعد 40 روز بریم خونه خودمون. دیگه کم کم داشتیم وانت میگرفتیم انقدر بارو بندیل داشتیم . کلی اساسیه. با خاله ریحانه و عمو سعید بردیم خونه. مامان جون انقدر گریه کرد
ولی تو نفسم از 5 شنبه دل درد داشتی شما. جمعه هم همینطور. رفتیم خونه بابایی همه جا رو به شما نشون داد تا ساعت 2 هم بیدار بودی.
صبح با کمک مامان جون کلی خونه رو جابجا کردیم. ساعت 1 ظهر دیدیم بابایی اومد. فهمیدم که باز باید بره ماموریت
رفت گرگان ماموریت . دوباره رفتیم خونه مامان جون
مامانی اینم عکس روز چهلمت که تازه از حموم اومدی
اینم عکسای 45 روزگیت
مامانی الان بابایی زنگ زد گفت داره بر میگرده هورااااااااااا
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی