قدم 41
مانی قشنگ مامان سلام پسر عزیزممممممممممممممم
مامانی ببخشید خیلی وقت نتونستم بیام وبلاگت رو آپدیت کنم حقیقتش بابایی (البته با هم) داریم یه بازی استراتژیک آنلاین (تراوین) بازی میکنیم نت همش اشغال. امروز دیگه تونستم بیام برات بنویسم
الان شما از حمام اومدی خوابی . انقدم خسته ای که نگو مامان
از هفته پیش برات بگم
از اول هفته واحد بغلیمون در حال بازسازی بودن. که متاسفانه به قدری سر و صدا داشتن که مجبور میشدیم بریم خونه مامان جون. دوشنبه ای صبح که داشتم حاضر میشدم بریم شمام رو تخت منو بابایی اون ته داشتی بازی میکردی خاله ریحانه زنگ زد داشتم تلفن جواب میدادم به ثانیه نرسید از اتاق اومدم بیرون که یهو صدای گروپی شنیدم و بعدشم گریه شدید شما(الهی که من برات بمیرممممممممممممم) اومدم دیدم با سر از تخت افتادی زمین من گوشی به دست نفهمیدم چیکار کردم که فقط گفتم خاک تو سرم و تلفنو قطع کردم. شما گریه کن من گریه کن. تا حالا اینجوری گریه نکرده بودی. دلم ضعف رفت با اون حال بدمون زنگ زدم به بابایی. بابایی فقط گفت میام (بعدا برام تعریف کرد که اصلا نفهمید من چی میگم فقط دید دوتایی با هم داریم گریه میکنیم) بعد زنگ زدم خاله ریحانه که بگم چیزی نیست دیدم همکارش جواب داد مونا جان چیزی نیست اگه گریه میکنه و شیر خورده چیزی نیست بعد گفت که ریحانه داره میاد اونجا که دیدم خاله راحله هم رفته اتاق خاله ریحانه که باهم بیان.
بعدش شما آروم شدی ولی تمام بدن من همینطوری میلرزید دیدم عمو سعیدم اومده خونه ما (نگو خاله ریحانه زنگ زد که نزدیکترین نفر به ما عمو سعید زود خودشو برسونه) تو اون اوضاع مامان جون زنگ زد که چی شد. گفتم هیچی محمد میخواد بره جایی گفت میام خونه بعد میرم گفت چرا گریه کردی گفتم نه گریه نکردم خواب بودم.
بعدش بابا محمد اومد حسابی شما رو برانداز کرد خدا رو شکر چیزی نشده بود زنگ زدیم خاله ها که برن خونه مامان جون منو شما و عمو سعیدم رفتیم اونجا دیدم اوه اوه خاله ریحانه چه گریه ای میکنه. اومدیم خونه من زنگ زدم یه دکتر گفت تا 48 ساعت تحت مراقبت باید باشه اگه حالت تهوع ، تشنج ، نخوردن شیر، خوابیدن بیش از حد داشت یکراست ببرینش بیمارستان . که خدا رو شکر شما هیچکدوم این علائم نداشتی
جدیدا فدای اون لبات بشم یاد گرفتی که جیغ بزنی اساسییییییییی
دوستت دارم مامانی قشنگم