مانیمانی، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 7 روز سن داره

عشق مامان و بابا::: مانی

قدم 32

سلام به عزیزترین و قشنگترین پسر دنیا خوبی مامان؟؟؟ الهی من قربونت برم. مانی جونم با اون چشای قشنگت. مامانی ازت گله دارما. نگی نگفتم. شما جدیدا بابایی تا میاد خونه شروع میکنی به حرف زدنو لو دادن من ازون ورم تا میای بغلم هی بهت میگم مانی جان به بابایی چی میگفتی سرتو میندازی پایینو به روی خودتم نمیاری. صورتتم هرچی به سمت خودم نگه میدارم چشمتو میبری اونور دیروزم که از صبح فقط و فقط گریه کردی. مجبور شدم برای اولین بار قربونت برم خودم تنهایی ببرمت بیرون. (آخه تا حالا از وقتی که شما بدنیا اومدی من تنهایی جایی نرفتم) بازم که اومدیم خونه شروع کردی به گریه کردن. مجبور شدم زنگ بزنم به بابایی زودتر بیاد خونه. مامانی انقدر شیرین...
2 ارديبهشت 1393

قدم 31

سلام به مانی عزیز دل من مانی جونم ببخشید که دیر اومدم آپدیت کنم. آخه مانی جونم اینهفته درگیر ختنه بودیم. جمعه هفته پیش بردیمت بیمارستان الغدیر ختنه کردیمت دم اذان مغرب. خانم پرستار به منو بابایی گفت که برید دارو بگیرید بیارین شمام دست باباجون و مامان جون بودی از در پشتی. تا منو بابایی رفتیم دارو بخریم(هی توی داروخانه بغض کرده بودم گفتم تا شما رو بردن توی اتاق عمل من گریه کنم) اومدیم که داروها رو بدیم دیدیم صدای گریه نی نی میاد . بابایی گفت این صدای مانی. دوئیدیم رفتیم پیش بابا جون که دیدیم بله شما رو بردن تو. باز بدو بدو رفتیم از اتاق که خانم پرستار گفت بفرمائید تو من گفتم حتما م...
24 فروردين 1393

قدم 30

سلام سلام همه گی سلام سلام مانی جون مامان. الهی قربونت برم من که نتونستم بیام خوب برات آپدیت کنم فدات بشم انقده جدیدا کارا جدید جدید میکنی. مثلا اینکه فکر کنم داری پیش پیش دندون در میاری چون هم بزاق دهنت خیلی میره هم دستتو تا مچش میکنی توی دهنت لثتو میخارونی. الهی من قربون دستای قشنگت بشم من مامانی جونم. این عیدی همش با بابایی خونه بودیم. از ترس اینکه مبادا شما گریه کنی نفسم راستی مامانی یه کاری میکنی که من اصلا نمیتونم بنویسم چیکار میکنی. تا این حد بگم تا پوشکتو باز میکنم دستتو ...... آخ آخ مامانی. تا خوابتم میگیره دستتو میزاری روی چشمتو تا میتونی میمالیش   وقتی منم دارم آشپزی میکنم با بابایی میای رو...
14 فروردين 1393

قدم 29

  سلام سلام صد تا سلام به همه نی نیهاااااااااااااااااااااااااااااا عیدتون مبارکککککک .برای همه نی نی ها سال خیلی خیلی خوبی رو آرزو میکنم امیدوارم زیر سایه پدر و مادر با عشق بزرگ شن. از همه دوستان شرمندم که نتونستم بیام وب (مخصوصا مامان خانمی که خیلی خیلی لطف داشت بهمون) حقیقتش نی نیم سر ما خورد برای همین درگیر بودم. خدا رو شکر الان خیلی خیلی بهتره. امیدوارم هیچ نی نی هیچوقت مریض نشه اونم توی عید که واقعا استرس زاست بازم عید همه گی مبارک   ...
9 فروردين 1393

قدم 28

سلام به بهترین بچه دنیا مامانییییی الهی فدات بشم من. از دیشب دورت بگردم با جغجغه بازی میکنی چه جورییییی انقده باهاش میخندی که حد نداره فدات شم 4 شنبه ای داشتم شام میزاشتم کباب بشقابی. بابایی هم نبود. مجبور شدم بزارمت تو آغوشی با شما درست کنم برات هم توضیح میدادم که چجوریه. بعد که بابابی اومد شما رو گرفت داشتی به دستام نگاه میکردی چجوری میزارم توی ماهیتابه مامان جونمممم فدات شم امروز با مامان جون بردیمت واکسن زدی . الهی بمیرم آروم آروم بودی تا واکسن زد انقده گریه کردی که نگو. الانم هی گریه میکنی آروم میشی.دورت بگردم الهی مامانی صبحی یهو دیدم بابایی داره صدام میکنه مونا پاشو مونا پاشو ببین چجوری مانی خوابیده. دی...
24 اسفند 1392

قدم27

سلام مامانی قشنگم.الان که دارم این پست میزارم شما بغلمیو داری شیر میخوری مامانی دیروز مامان جون اومد خونمون از ساعت 9 صبح تا شب داشتیم خونه تکونی میکردیم. کلی کار داشتیم شمام از شنبه که خونه خودمونیم از ساعت 5 که بابایی میاد خونه تا شب انقدر با هم خلبان بازیو پیتکو پیتکو بازی میکنید خسته خسته میشیو ساعت12 یا 1 میخوابی. جدیدا هم که با بابایی هی برای من نقشه میکشید خدا میدونه میخواید چیکار کنید مامانی چند تا مدل خواب دلم نیومد نزارم برات توی وبلاگ.  آقا مانی گل مامان جدیدا هم که صورت قشنگتو ناخن میکشی. خب مامان جون نکن من دوست ندارم به دست شما دستکش بزنم دلم نمیاد خب مامانی جونم ا...
20 اسفند 1392

قدم 26

سلام به همه زندگیم مامان جونم. واقعا ازت معذرت میخوام نفسم. نتونستم بیام برات بنویسم. به خدا تنبل نشدما . فقط شدیدا خسته ام تا وقتی که بیداری هیچی وقتیم که خوابی من خوابم. بابایی دوباره رفت ماموریت. براش کلی دعا کن مامان که انقدر داره برای ما زحمت میکشه پنجشنبه رفتیم خونه مامان نرگس. کل روز و شب خواب بود. ولی جمعه و شنبه نه. تا 2 بیداری. جدیدا فقط تا 2 بیداری. ولی بعدش میخوابی. شنبه ای بابایی اومد گفت باید برم ماموریت شب رفتیم خونه خودمون کلی با بابایی بازی کردی و حال کردی. پیتکو پیتکو بازی، خلبان مرتضایی وای که چه ناز میشین این بازیا رو میکنید یکشنبه شبم پیش هم بودیم اومدیم خونه مامان جون ...
13 اسفند 1392