مانیمانی، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 23 روز سن داره

عشق مامان و بابا::: مانی

قدم 44

سلام مامانی قشنگم بالاخره تونستم بیام وبلاگ شما البته با کلی مطلبو عکسو همچنین معذرت بابت دیر کردم الهی من قربونت برم که انقدر شیطون شدی که نگوووووووووووو حسابی نگه داشتنت هیهات شده ده نفره باید شما رو نگه داشت اینم بگم شما روی چشم ما جا داری و با تمام وجود شما رو نگه داری میکنیم جونم برات بگه که حسابی چهار دست و پا راه میری انقده قشنگ میری که نگو آدم فقط میخواد بشینه و نگاهت کنه جدیدا یاد گرفتی با کمک میز و جای دست بلند شی وایسی البته اینم بگما که بدون اینکه به شما یاد بدیم خودت یاد گرفتی همه رو ذوق زده کردی   اینم در حال تماشای فوتبال بستنی میخوری چه بستنی که آ...
28 شهريور 1393

قدم 43

(((مانی خوشگل مامان مانی جیگر مامان عزیز دلم مانی همه کسم مانی وجودم مانی من یه دونست مانی من عشق خونست مانی جیگرم مانی عزیزم مانی مامانی لالا تن دیده مانی ساعت 3 صبح شده من و مامان جونم خسته شدیم چرا آقا مانی قشنگم لالا نمیتونه؟ پسر من لالا تن خسته شدی نقس مامان چشات قرمز شده از بیخوابی)))   اینا نه شعر نه لالایی برای آقا مانی عزیز دلم. اینم حرفایی که تایپ کردم تا شما لالا کنی بله آقا مانی قشنگ ما یک هفتست که شبا تا 2 یا 3 صبح بیدار این ترفندی که شما بخوابی. دیشب تا 3 صبح بیدار بودیو ا ا ا میکردی هر...
13 شهريور 1393

قدم 42

  سلام به مانی عزیزتر از جانم ببخشید مامانی انقدر طولانی من آپدیت میکنم شرمنده قشنگم نتونستم شما 7 ماهت تموم شده وارد 8 ماه شدی. با تموم شدن یک ماه انگار یک سال بزرگتر شدی شما کارات رفتارات همه بزرگتر شده عزیزدلم. میخوای شروع کنی به حرف زدن. یاد گرفتی وقتی کسی رو کار داری با صدا میفهمونی اه اه میکنیو تا شما رو نگاه کنه عاشق نوری تا یه نور میبینی شروع میکنی به داد زدن. شما سینه خیز نرفتی یه چیزی بین چهار دست و پا و سینه خیز میری . دستاتو کاملا کشیده نگه میداری تا میگم به به مانی هام بخوره شروع میکنی به سرو صدا کردن تا زودتر به شما هام بدم و یه کار خیلی خیلی بزرگی که شما انجام میدی اینه که یاد گ...
28 مرداد 1393

قدم 41

مانی قشنگ مامان سلام پسر عزیزممممممممممممممم مامانی ببخشید خیلی وقت نتونستم بیام وبلاگت رو آپدیت کنم حقیقتش بابایی (البته با هم) داریم یه بازی استراتژیک آنلاین (تراوین) بازی میکنیم نت همش اشغال. امروز دیگه تونستم بیام برات بنویسم الان شما از حمام اومدی خوابی . انقدم خسته ای که نگو مامان از هفته پیش برات بگم از اول هفته واحد بغلیمون در حال بازسازی بودن. که متاسفانه به قدری سر و صدا داشتن که مجبور میشدیم بریم خونه مامان جون. دوشنبه ای صبح که داشتم حاضر میشدم بریم شمام رو تخت منو بابایی اون ته داشتی بازی میکردی خاله ریحانه زنگ زد داشتم تلفن جواب میدادم به ثانیه نرسید از اتاق اومدم بیرون که یهو صدای گروپی شنیدم و بعدشم گریه ...
9 مرداد 1393

قدم 40

اول از همه تولد شش ماهگیت مبارککککککککککککککککککککککککککککککککککک پسر قشنگم                                                      الهی من قربونت برم که ماشالله ماشالله بزرگ شدی پسر قشنگ مامان خیلی زود گذشت مامان باورم نمیشه داری غذای کمکی میخوری. یادش بخیر از اول ذوق داشتم که غذا بخوری تا چهره قشنگتو اینجوری ببینم   وای که چقدر ناز میخوری همه دورو برت نشستن تا خوردن شما رو ببینن اولین غذایی که دکتر شما گفت بهت بدم سوپ برنج و هویج. هویج بخار پز...
23 تير 1393

قدم 39

سلام مانی قشنگمممممممممممم. که حسابی شیطون بلا شدیییییییی مامانی جدیدا انقدر شیطون شدی که حد نداره. سوار روروئک میشی بدو بدو میری سر میز وسط خونه رومیزیو میکشی که هرچی وسایل روش بندازی زمین. بعدشم شبا منو باباییو مجبور میکنی که بریم بیرون هرچقدر بیرون باشیما هیچی نمیگی تا میایم خونه شروع میکنی به بهونه گرفتن. سریعم دمر میشی تا دمر میشی شروع میکنی به گریه که بلندم کن خلاصه که مامانی از 24 ساعت 34 ساعتشو در خدمت شماییم. اینم عکسای آتلیهت نفس مامان عشق مامان ...
3 تير 1393

قدم 38

سلام مانی عزیزم. مامانی 5 ماهگیت مبارک. بردیمت دکتر خدا رو شکر ازت خیلی خیلی راضی بود. 7200 گرم وزنت بود، قدتم 67 سانت دور سرتم 42 سانت بود. دکترت داره میره خارج از کشور برای شما از ماه دیگه دستور غذا دادنت رو بهم داد. مامانی قشنگم الهی قربونت برم اینم عکسای قشنگت این عکسای امروز صبحت خونه مامان جون (بابایی رفته ماموریت زاهدان) . 5 ماهگیتو چهار روزگیت   نفسم اینم عکسای شمال شما     ...
24 خرداد 1393

قدم 37

سلام به عزیزتر از جانم مانی قشنگمممممممم. مانی جونم شرمنده که خیلی وقت نیومدم نتو برات چیزی ننوشتم. آخه مسافرت بودیم رفته بودیم نزدیکای دوستت محمدسجاد عزیز. رفتیم شمال. خیلی خیلی خوش گذشت. شما کم شیطون بودی شیطون تر شدی آخه با خاله ریحانه و عمو سعیدو آرزو جانو (خواهر عموسعید) رفتیم شمال بعدشم خاله بابایی اومد . در هر صورت کلی دور و بر شما شلوغ پلوغ بود. تا تونستیم شیطونی کردی. هر کاری هم میکردیم شما نمیخوابیدی. رفتیم لب دریا سوار قایق شدیم تا تونستی دریا رو نگاه کردی انقده دوست داشتی مامانی جونم تا روتو بر میگردوندیم شروع میکردی نق نق کردن. جدیدا یاد گرفتی بغل کسی که میخوای بری دستاتو باز میکنی اگرم دوست نداشته باشی...
18 خرداد 1393