مانیمانی، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 23 روز سن داره

عشق مامان و بابا::: مانی

قدم 26

سلام به همه زندگیم مامان جونم. واقعا ازت معذرت میخوام نفسم. نتونستم بیام برات بنویسم. به خدا تنبل نشدما . فقط شدیدا خسته ام تا وقتی که بیداری هیچی وقتیم که خوابی من خوابم. بابایی دوباره رفت ماموریت. براش کلی دعا کن مامان که انقدر داره برای ما زحمت میکشه پنجشنبه رفتیم خونه مامان نرگس. کل روز و شب خواب بود. ولی جمعه و شنبه نه. تا 2 بیداری. جدیدا فقط تا 2 بیداری. ولی بعدش میخوابی. شنبه ای بابایی اومد گفت باید برم ماموریت شب رفتیم خونه خودمون کلی با بابایی بازی کردی و حال کردی. پیتکو پیتکو بازی، خلبان مرتضایی وای که چه ناز میشین این بازیا رو میکنید یکشنبه شبم پیش هم بودیم اومدیم خونه مامان جون ...
13 اسفند 1392

قدم 25

مامانی جونم بالاخره تونستم بیام برات عکس بزارم عزیزم روز جمعه که قرار شد بعد 40 روز بریم خونه خودمون. دیگه کم کم داشتیم وانت میگرفتیم انقدر بارو بندیل داشتیم . کلی اساسیه. با خاله ریحانه و عمو سعید بردیم خونه. مامان جون انقدر گریه کرد ولی تو نفسم از 5 شنبه دل درد داشتی شما. جمعه هم همینطور. رفتیم خونه بابایی همه جا رو به شما نشون داد تا ساعت 2 هم بیدار بودی. صبح با کمک مامان جون کلی خونه رو جابجا کردیم. ساعت 1 ظهر دیدیم بابایی اومد. فهمیدم که باز باید بره ماموریت رفت گرگان ماموریت . دوباره رفتیم خونه مامان جون مامانی اینم عکس روز چهلمت که تازه از حموم اومدی اینم عکسای 45 روزگیت ...
5 اسفند 1392

قدم 24

سلام مانی جون قشنگم خوبی عزیزم. مامانی امروز روز چهلم شماست . قرار که با مامان جون و من بریم حموم مانی جونم تا امروز خونه مامان جون بودیم. قرار شد از جمعه شب بریم خونه خودمون. اونوقت منمو شما. نمیدونم تنهایی باید چیکار کنم. مانی قشنگم جدیدا خنده های خیلی خیلی قشنگ میکنی که دل همه رو میبری مامانی جونم   مامانی جون این عکس برای ساعت 2 صبحتون با اجازه تا 5 بیدار بودیم با خاله راحله باهات بازی میکردیم   اینم برای ساعت 10 شب همون شب   اینجام که داری با بابایی بحث بسیار حساس راجع به فوتبال میزنید     مانی جونم متاسفانه خونه نت نداریم برای هم...
30 بهمن 1392

قدم مانی رو جفت چشام (19)

مانی جونم بالاخره بعد 15 روز تونستم برات از بدنیا اومدنت بنویسم. ببخشید که طول کشید   شنبه 21 دی ماه 92 ساعت 8 صبح همه از خواب بلند شدیم. من از ساعت 12 شب پیشش ناشتا بودم. حاضر شدیم برای ساعت 9.30 بیمارستان بودیم. نمیدونی مامانی قشنگ چه اشتیاقی برای دیدنت داشتیم. با تمام اینکه یه عالمه سنگین شده بودم اما از همه جلوتر میدوییدم رفتم پیش دکترم. صدای قلب نازنینتو شنید گفت برو برای پذیرش. منو بابایی و مامان جون و باباجون و خاله راحله و خاله ریحانه بیمارستان بودیم. رفتیم پذیرش برگه معرفی دکترتو دادیم به پذیرش. گفت بشینید صداتون میکنم. من یهو واحد فیلمبرداری بیمارستان دیدم. رفتم صحبت کردم. برای ساعت 12.30 که بیاد ا...
28 بهمن 1392

قدم 23

سلام پسر قشنگم. مامانی یه سری عکس آوردم برات بزارم این عکسی که شما یه شب فقط گریه میکردی حتی شیر هم نمیخوردی آخر هم مجبور شدیم سشوار براتون روشن کنیم که خداروشکر آرومت میکرد اینم عکسش   اینم عکسای امروز. با اجازت من سرمای شدید خوردم که خاله هات تا رفتم و برگشتم دیدم عکس انداختن ازت نفسم   ...
27 بهمن 1392

قدم 22

سلام مانی قشنگ مامان مانی جونم دیشب دومین سالگرد عروسی منو بابایی و همچنین اولین ماه تولد شما بود شما توی همه عکسا خواب خواب بودی بخاطر اینکه پریشب از ساعت 6 تا 2 شب فقط گریه کردی. نمیدونم از چی ولی ترسیده بودی برای همین نمیخواستی به هیچ عنوان بخوابی. تاچشمات بسته میشد سریع باز میکردیو گریه میکردی بابایی هم ماموریت بود تا اومد شد ساعت 12.30 شب. گریه هایی میکردی که میخواستم پا به پات بشینم گریه کنم. جدیدا هم یاد گرفتی انگشتتو بخوری فدات شم. رفتیم دکتر خدا رو شکر خیلی خیلی راضی بود. وزنت شده 3150 گرم قدت هم 52 سانت. خیلی راضی بود. گفت همینطوری پیش بره خیلی عالیه گفتم آقای دکتر ختنه کی کنم؟ گفت مگه عروس پشت...
22 بهمن 1392

قدم 21

مانی قشنگم اینم عکسای یک ماهگیت نفسم. الهی دورت بگردم که جدیدا عادت کردی به دست خوردن. دیشب با مامان جون هر کاری کردیم پستونک نگرفتی که. انگار یه چیز تلخ بهت میدیم حالت بد میشد. دورت بگردم من مامانم     ...
20 بهمن 1392

قدم 20

سلام مامانی قشنگم. بعد کلی تاخیر تونستم یه دقیقه بیام عکسای نازتو بزارم. فدای چشمای قشنگت بشم من مامانی جونم           ...
14 بهمن 1392

قدم 18

سلام به بهترین پسر گل دنیااااااااا مامانم عزیزم الهی فدات شم امروز چهارشنبست . شما فقط 3 روز دیگه میای در آغوشمون و دلمون از همیشه بی قرار تره. قربون قدمات بشم من   وای که چقدر سخته گذروندن این سه روز. شنبه با اجازتون 9.30 صبح باید بریم که من بستری شم. برای ساعت 12 هم عمل میشم.   هنوز بین سزارینو بی حسی موندم . باید ببینیم خدا چی میخواد. مامانی برای همه خیلی خیلی دعا کنیا   فدات بشم منننننننن   ...
18 دی 1392